|
|
مســافـربـود و مهمون امام رضا بازدیرتر رسیدم...ته کوچه منتظرم بود...هواسردبود اما ازدرون میسوختم...!این بار انگار استرس بیشتری داشتم! *تموم شبو که خونه خاله م بودم بمرور خاطره زیبا اولین قرارمون گذروندم... سرشام هی سرخوسفید میشدم!دسته گل رو.......... آخ از دست این پسر...گفتم یه آشنادیدم برام خریده!!! هدیه های زیباش که هنوزم همراهمه همیشه... ازذوقم توتقویم 90 ازهمون روز خاطره نوشتم!* وقتی به هم رسیدیم انگارهیچی نمیتونست لبخندمونو ازبین ببره... پارک همون پارکی بود که قبلاهم بارها رفته بودم ولی انگارجوردیگه ای شده بود...! زیباتر...سرسبزتر...انگارهمه پارک بوی گل میداد.. اون هم تو زمستون! سردبود...دستمو بردم که دستشو بگیرم دستاش یخ کرده بود دستمو گرفت وبادست خودش کردتوجیبش...
آدمای کمی نبودن تو پارک...اما...چشمام فقط تورومیدید. گوشهام فقط صدای تورو میشنید...
رسیدیم به اون آلاچیق که دیگه بنام ما شده...! اول جوری نشستیم که انگار5 نفر وسطمون قراره بشینند! هواتاریک بود ... اماچشماشومیدیدم...عطرتنشو...صدای زیباشو زبان قاصربودازکلام! سکـــــــــوت! سکــوتــی لذت بخــش... برخلاف نت که یه نفس حرف میزدیم هیچی به ذهنمون نمیومد! تنهاچیزی که بین ما بود نگــاه بود نگــاه... وقتی بازوشو حلقه کرد دور شونه م ومنو کشوند طرف خودش... کاش زمان می ایستاد... سرمو رو شونه ش گذاشتم...احساس کردم دیگه هیچی نمیتونه بهم آسیب برسونه احساس امنیت ...پناه...امید...و عشـــق به چه زبونی بگم؟! آهــای پســـره! م ی خ و ا م ت وقت زیادی نداشتیم.بایدخودشو میرسوندراه آهن لحظه خداحافظی... وقتی که نمیتونستیم دل بکنیم ازهم دلمو به دریا زدمو ...! زیباترین لحظه زندگیم اون لحظه بود...*
|
نوشته شده در پنج شنبه 90/3/12ساعت
5:27 عصر توسط محسن آتیش
نظرات ( ) |
|